در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن‌محمدوالی‌چغانیان

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر باره‌ی دریا گذر با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک نیم دیگر مطربان و باده‌ی نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست نامه‌ی شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا چشمه‌ی حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود گر برافتد سایه‌ی شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار