سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
|
|
هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار
|
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
|
|
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار
|
بر جویهای او به رده نونهالها
|
|
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
|
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
|
|
بر خویشتن به کار برد در شاهوار
|
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
|
|
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
|
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
|
|
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
|
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد
|
|
بر یاد کرد خواجهی سید عجب مدار
|
دستور زادهی ملک شرق بوالحسن
|
|
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
|
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
|
|
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
|
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
|
|
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
|
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
|
|
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
|
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس
|
|
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
|
کردارهای خوبش بیهیچ خدمتی
|
|
بر من کند سلام به روزی هزار بار
|
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
|
|
از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار
|
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
|
|
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار
|
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی
|
|
صدر و سریر و جام میو کار هر چهار
|
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
|
|
با همتی که وهم نیارد برو گذار
|
آنکس که مشت خویش ندیدهست پردرم
|
|
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
|
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت
|
|
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
|
پندارد آن نواخت هم او یافتهست و بس
|
|
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار
|