در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود

همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده‌خواران را همین بسست وگر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ که میر پره زدستی به دشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مید دین در امید بزرگان و قبله‌ی احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که به مردی و چیره‌دستی و رنگ چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
به روی باره اگر برزند به بازی تیر زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت، هزار من کندی اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست ز دیدنش نشود سیر دیده‌ی نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانه‌ی او درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر بر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم هزار و صد بدهد کارش این بود هموار