در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین

ای زینهارخوار بدین روزگار از یار خویشتن که خورد زینهار
یکدل همی‌چرند کنون آهوان با شیر و با پلنگ به یک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو در باغ گل همی‌شکفد صد هزار
هر شب همی‌درخشد در گلستان چون شعله‌های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید اندر میان سبزه به صحرا سوار
وقتیکه چون سرود سرایی به باغ یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتیکه عاشقان و جوانان به هم در باغ می خورند به دیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی نامهربان نگاری و ناسازگار
بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز بی یار چون زیم به چنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی گویی ز تو بهار به آید به کار
و آنگاه چون بهار به آید ز تو گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار
تو زین قبل اگر روی ای جان مرو ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو روی تو از بهار به ای غمگسار
اینک بهار و اینک رخسار تو بنگر به روی خویش و به روی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار،
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار