خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
|
|
خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار
|
خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز
|
|
به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار
|
که تواند که برانگیزد زین خواب ترا
|
|
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
|
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
|
|
ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار
|
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
|
|
هیچکس خفته ندیدهست ترا زین کردار
|
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
|
|
بنیاسودی هر چند که بودی بیمار
|
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر
|
|
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
|
سفری کان را باز آمدن امید بود
|
|
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
|
سفری داری امسال شها اندر پیش
|
|
که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار
|
یک دمک باری در خانه ببایست نشست
|
|
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
|
رفتن تو به خزان بودی هر سال شها
|
|
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
|
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
|
|
زان برادر که بپروردی او را به کنار
|
تن او از غم و تیمار تو چون موی شدهست
|
|
رخ چون لالهی او زرد به رنگ دینار
|
از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه
|
|
آب دیده بشخودهست مر او را رخسار
|
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
|
|
برساند به سوی گنبد افلاک شرار
|
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
|
|
دشمنت بیغم تو نیست به لیل و به نهار
|
مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند
|
|
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
|
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
|
|
کاخ پیروزی چون ابر همیگرید زار
|
به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
|
|
تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟
|
تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی
|
|
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
|