در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه

خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار
خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار
که تواند که برانگیزد زین خواب ترا خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود هیچکس خفته ندیده‌ست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام بنیاسودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کان را باز آمدن امید بود غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری در خانه ببایست نشست تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی هر سال شها چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن زان برادر که بپروردی او را به کنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شده‌ست رخ چون لاله‌ی او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه آب دیده بشخوده‌ست مر او را رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن برساند به سوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب دشمنت بی‌غم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو کاخ پیروزی چون ابر همی‌گرید زار
به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟
تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟