بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
|
|
پندارد کان از پی او ساخته داریست
|
ور خاربنی بیند در دشت بترسد
|
|
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
|
ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند
|
|
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
|
در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست
|
|
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
|
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
|
|
از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست
|
ای نیزهی تو همچو درختی که مر او را
|
|
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
|
هنگام خزانست و خزان را به رز اندر
|
|
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
|
بنموده همه راز دل خویش جهان را
|
|
چون سادهدلان هر چه به باغ اندر ناریست
|
بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام
|
|
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
|
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
|
|
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
|
هر برگی ازو گونهی رخسار نژندیست
|
|
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
|
نرگس ملکی گشت همانا که مر او را
|
|
در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست
|
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
|
|
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
|
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
|
|
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
|
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
|
|
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
|
با دولت فرخنده همیباش همه سال
|
|
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
|
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
|
|
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
|