در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصرالدین

بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی بیند در دشت بترسد گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست
ای نیزه‌ی تو همچو درختی که مر او را در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزان را به رز اندر نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده‌دلان هر چه به باغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه‌ی رخسار نژندیست هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر او را در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی‌باش همه سال کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست