گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
|
|
هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست
|
ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست
|
|
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
|
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
|
|
باریک میان تو چو از کتان تاریست
|
روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست
|
|
شاید که پس از انده، اندوهگساریست
|
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفتهست
|
|
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
|
تو بار خدای همه خوبان خماری
|
|
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
|
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفهست
|
|
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست
|
سه بوسه مرا بر تو وظیفهست ولیکن
|
|
آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست
|
ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی
|
|
در بزم امیر الامرا تازه نگاریست
|
یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را
|
|
بر گردن هر زایرش از منت باریست
|
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
|
|
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
|
در بزم، درمباری و دینارفشانیست
|
|
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
|
در چاکرداری و سخا سخت ستودهست
|
|
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
|
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
|
|
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
|
ای بارخدایی که ز دریای کف تو
|
|
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
|
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست
|
|
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
|
چتر سیه و رایت تو سایه فکندهست
|
|
در هند به هر جای که حصنی و حصاریست
|
از تیر تو دربارهی هر حصنی راهیست
|
|
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
|
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
|
|
از آهن و از روی بر آورده جداریست
|
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
|
|
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
|