در مدح خواجه‌ی جلیل عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی

ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب همی‌دوید به گردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد به روی روشن او چشم تیره‌ی چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه فرو کشید بر آن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود حلال کرد به ما بر حرام کرده‌ی رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده‌ی بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب
هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی هوای خدمت آن خواجه‌ی بزرگ نسب
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب
به روز معرکه با دشمن خدای، علی به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب