برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
|
|
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
|
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
|
|
چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا
|
ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون
|
|
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
|
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهی چینی
|
|
تو گفتی موی سنجابست بر پیروزهگون دیبا
|
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
|
|
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
|
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
|
|
به پرواز اندر آوردهست ناگه بچگان عنقا
|
همیرفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن
|
|
وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
|
بسان چندن سوهانزده بر لوح پیروزه
|
|
بکردار عبیر بیخته بر صفحهی مینا
|
چو دودین آتشی، کبش به روی اندر زنی ناگه
|
|
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
|
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
|
|
چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا
|
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
|
|
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
|
قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور
|
|
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
|
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
|
|
ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا
|
دل ترسا همیداند کزو کیشش تبه گردد
|
|
لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا
|
خلافش بدسگالان را بدانگونه همیبکشد
|
|
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
|
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری
|
|
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
|
امید خلق غواصست و دست راد او دریا
|
|
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
|
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
|
|
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
|
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
|
|
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
|
جهان را برترین جایست زیر پایهی تختش
|
|
چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا
|