میفشان جعد عنبر فام را

میفشان جعد عنبر فام را ببین دلهای بی آرام خود را
سپردم جان و بوسیدم دهانت به هیچ آخر گرفتم کام خود ار
به دشنامی توان آلوده کردن لب شیرین درد آشام خود را
دلم در عهد آن زلف و بناگوش مبارک دید صبح و شام خود را
در آغاز محبت کشته گشتم بنازم بخت نیک انجام خود را
زبان از پند من ای خواجه بر بند که بستم گوش استفهام خود را
ز سودای سر زلف رسایش بدل کردم به کفر اسلام خود را
من آن روزی که دل بستم به زلفش پریشان خواستم ایام خود را
به عشق از من مجو نام و نشانی که گم کردم نشان و نام خود را
فروغی سوختم اما نکردم ز سر بیرون خیال خام خود را