در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی

سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت سایه‌ای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند
دیده‌ی من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند خانه‌ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من

دیده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمت والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت
محنت اندر سینه‌ی من ره ندانستی کنون شاهراه سینه‌ی من ناردان است از غمت
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک حال من در دست مجلس داستان است از غمت
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود مدح این استاد من، دین من و استاد من