در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی

آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست در غم آن لب که هست و بی‌نشان است آنچنان
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بی‌من است و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم جسته‌ام جائی سزایت آستان است آنچنان
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست ملجا جان من و صدر من و استاد من

یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی کاین چه بی‌آبی است چندین و آن چه آب است آن همه
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را قصد دلها می‌کند یعنی کباب است آن همه
شحنه‌ی وصلش خراج از عالم جان برگرفت جای دیگر شد که می‌داند خراب است آن همه
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه
تشنه‌ی وصلم مرا آن وعده‌های کژ که داد کی کند سیری که می‌دانم سراب است آن همه
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه
صاحب و مالک رقاب دوده‌ی آزادگان کستان بوس در او شد دل آزاد من