کند موی مشکین ز سر تارتار
|
|
کند مویه بر خویشتن زارزار،
|
ولی کرد مکتوب اسکندری
|
|
در آن شیوه و شیونش یاوری
|
به مضمون مکتوب او کار کرد
|
|
به صبر و خرد، طبع را یار کرد
|
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
|
|
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
|
برفتند مستقبل لشکرش
|
|
به گردن نهادند مهد زرش
|
نهفتند دل ها پر اندوه و رنج
|
|
در اسکندریه به خاکش، چو گنج
|
چو از شغل دفنش بپرداختند
|
|
حکیمان خردنامهها ساختند
|
ز گنج خرد گوهر افشاندند
|
|
پس پرده بر مادرش خواندند
|
که ای مطلع نور اسکندری!
|
|
بلندش ز تو پایهی سروری
|
اگر ریخت گل، باغ پاینده باد!
|
|
وگر رفت مه، مهر تابنده باد!
|
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
|
|
که سخت است داغ جدایی ز یار
|
بدین دایره هر که پا در نهد
|
|
چو دورش به آخر رسد، سر نهد
|
سپاس فراوان خداوند را
|
|
که کرد این کرامت خردمند را
|
که بیند در آغاز، انجام خویش
|
|
برون ننهد از حکم حق گام خویش
|
روان سکندر ز تو شاد باد!
|
|
ز روح جنان، روحش آباد باد!
|
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
|
|
شنید آنچه بشنید از هر حکیم،
|
بر ایشان در معذرت باز کرد
|
|
به پرده درون این نوا ساز کرد
|
که: «ای رازدانان دانش پژوه
|
|
گشایندهی مشکل هر گروه
|
بنای خرد را اساس از شماست
|
|
دل بخردان حق شناس از شماست
|
زدید از کرم خیمه بر باغ من
|
|
شدید از خرد مرهم داغ من
|