سکندر چو زد از وصیت نفس
|
|
ز عالم نصیبش همان بود و بس!
|
شد انفاس او با وصیت تمام
|
|
به ملک دگر تافت عزماش زمام
|
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
|
|
چه بیغم چه با غم بخواهیم رفت
|
درین کاخ دلکش نماند کسی
|
|
رود عاقبت، گر چه ماند بسی
|
چو اسپهبدان بیسکندر شدند
|
|
جدا زو، چو تنهای بیسر شدند
|
بکردند آنچ اهل ماتم کنند
|
|
که بدرود شاهان عالم کنند
|
ز جامه کبودان زمین مینمود
|
|
به چشم کواکب چو چرخ کبود
|
چو دیدند آخر که از اشک و آه
|
|
نیارند بر درد و غم بست راه
|
ز آیین ماتم عنان تافتند
|
|
به تدبیر تجهیز بشتافتند
|
به مشک و گلابش بشستند تن
|
|
ز خز و کتان ساختندش کفن
|
ز تابوت زر محملش ساختند
|
|
ز دیبای چین مفرش انداختند
|
به روز سفید و به شام سیاه
|
|
امیران لشکر، امینان راه
|
ز جور زمن آه برداشتند
|
|
به سوی وطن راه برداشتند
|
دو منزل یکی کرده میتاختند
|
|
به تنهایی آزرده، میتاختند
|
پس از چندگاهی از آن راه سخت
|
|
به اقلیم خویش اوفگندند رخت
|
رسید این خبر رومیان را به گوش
|
|
رساندند بر اوج گردون خروش
|
به اسکندریه درون مادرش
|
|
که بودی فروغ خرد رهبرش
|
چو بشنید این قصهی سینهسوز،
|
|
شد از شعلهی آه، گیتیفروز
|
ز رشح دل و دیده در خون نشست
|
|
ز سرمنزل صبر بیرون نشست
|
همی خواست تا جیب جان بردرد
|
|
گریبان تاب و توان بردرد
|