سیاح حدود این ولایت
|
|
نظام عقود این حکایت
|
زین قصه روایت اینچنین کرد
|
|
کن خاکنشیمن زمین گرد
|
چون ماند ز طوف کوی لیلی
|
|
وز گامزدن به سوی لیلی
|
آشفته و بیقرار میگشت
|
|
شوریده به هر دیار میگشت
|
روزی که سموم نیمروزی
|
|
برخاست به کوه و دشتسوزی،
|
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
|
|
طشتی پر از اخگر و شراره
|
حلقه شده مار از او به هر سوی
|
|
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
|
گر گور به دشت رو نهادی
|
|
گامی به زمین او نهادی،
|
چون نعل ستور راهپیمای
|
|
پر آبله گشتیاش کف پای
|
گیتی ز هوای گرم ناخوش
|
|
تفسان چو تنورهای ز آتش
|
هر چشمه به کوه زو خروشان
|
|
سنگین دیگی پر آب جوشان
|
کردی ماهی ز آب، لابه
|
|
با روغن داغ، روی تابه
|
هر تختهی سنگ داشت بر خوان
|
|
نخجیر کباب و کبک بریان
|
از سایه گوزن دل بریده
|
|
در سایهی شاخ خود خزیده
|
بیچاره پلنگ در تب و تاب
|
|
در پای درخت سایه نایاب
|
افتاده چو سایهی درختی
|
|
ظلمت لختی و نور لختی
|
گشته به گمان سایه، نخجیر
|
|
ز آسیمهسری به وی پنه گیر
|
مجنون رمیده در چنین روز
|
|
انگشت شده ز بس تف و سوز
|
زو شعلهی دل زبانه میزد
|
|
آتش به همه زمانه میزد
|
آرام نمیگرفت یک جای
|
|
میسوخت مگر بر آتشاش پای
|