در نصیحت به نفس خود و یاد از شاعران گذشته

روز آخر که ازین مجلس رفت گنج‌ها داده ز کف مفلس رفت
گرچه می‌رفت به سحرافشانی بر فلک دبدبه‌ی خاقانی
گشت پامال حوادث دبه‌اش بی‌صدا شد چو دبه دبدبه‌اش
انوری کو و دل انور او حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایره‌ی دیر مسیر آخرالامر همه نقص‌پذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثه‌زای آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شب‌اش از پیشه کمند ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال میوه‌ی باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوه‌ی پاک ریخت در خطه‌ی تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخره‌ی افلاک شدند خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند یک به یک نادره‌حرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت که نه با داغ پشیمانی رفت؟