چون شه از پند سلامان شد خموش
|
|
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
|
گفت: کای نوباوهی باغ کهن!
|
|
آخرین نقش بدیع کلک کن!
|
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
|
|
خویش را! کز هر چه گویم برتری
|
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
|
|
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
|
پاک کن از نقش صورت سینه را!
|
|
روی در معنی کن این آیینه را!
|
تا شود گنج معانی سینهات
|
|
غرق نور معرفت آیینهات
|
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
|
|
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
|
بر چنین آلودهای مفتون مشو!
|
|
وز حریم عافیت بیرون مشو!
|
بودی از آغاز عالیمرتبه
|
|
برفراز چرخ بودت کوکبه
|
شهوت نفسات به زیر انداخته
|
|
در حضیض خاک بندت ساخته
|
چون سلامان از حکیم اینها شنید
|
|
بوی حکمت بر مشام او وزید
|
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
|
|
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
|
من نهاده روی در راه توام!
|
|
کمترین شاگرد در گاه توام!
|
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
|
|
در قبول آن به جان بشتافتم
|
لیک بر رای منیرت روشن است
|
|
کاختیار کار بیرون از من است!»
|