خطاب به خواجه غیاث‌الدین محمد

ای شب و روز عالم از تو بساز شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی ! اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت به جود فربه باد روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که بر فرق آسمان تاجی به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشته‌ی تست ور سلوکست سر گذشته‌ی تست
نه بدان آورندت اینها پیش که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد چون به نام تو شد به نام رسد
کاملی را که بنگری از دور گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت مرکز فتح سایه‌ی علمت
مستی خواجگان همنامت در دو گیتی ز جرعه‌ی جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کرده‌اند از غیب سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه کرده بودم زاین و آن گوشه