در غزل

مستم از گفتگوی عام چه غم؟ عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟
جرعه‌ای می ز جام من در کش تا به جاوید مست میرو و خوش
گر شود مجلس تو زین می گرم بعد ازینت ز کس نیاید شرم
چه نهی پیش پخته باده‌ی خام؟ پخته را نیز پخته باید جام
اندکی گر بنوشی از جامم بشناسی که پخته یا خامم
اوحدی، این سخن دراز کشید شب تاریک پرده باز کشید
اندرین شهر چون ظریفی نیست وز حریفان ما حریفی نیست
تا بنوشیم ساغری باهم برهیم از وجود خود ما هم
لاجرم جام خویش مینوشیم جامه بر جام خویش میپوشیم
تو مبین اینکه نقل کم دارم این نگه کن که «جام جم» دارم
خوان نقل بهشت آن منست حور محتاج نقل خوان منست
زاده‌ی نیستیست هستی من پادشاهیست تنگدستی من
خوردم از عشق ساغر ریزان میروم اینک اوفتان خیزان
گر تو بر من ستم کنی ور داد منم و عشق، هر چه بادا باد!
باشد از عشق قوت مردان آب و نان چیست؟ قوت بی‌دردان
دایه‌ی دل چو سرفرازم کرد عشق داد وز شیر بازم کرد
ای که اندر شکست ما کوشی آشتی کن، چو جام ما نوشی
گر چه کوتاه دیده‌ای بامم دور کن سنگ طعنه از جامم
خانه تاریک و وقت بیگاهست ره بگردان، که چاه در راهست
تشنه‌ای، گرد جوی و چاه مگرد راه جویی کن و ز راه مگرد