در تخلص به اسم خواجه غیاث‌الدین

من فگندم سفینه را در یم گر بر او رسد ندارم غم
ای مباهات من بایامت افتخار حدیثم از نامت
در جهان کس تویی، بگویم فاش منم آن هیچ کس، کس من باش
زان دل ابرساز دریا کن التفاتی به جانب ما کن
مایه داری و میتوان امروز غم پیران خور، ای جوان، امروز
نتوان کم چنین بیندازی که نه تبریزیم، نه شیرازی
گوشه دارم نه چون کمان چون تیر گوش دارم، که مستمندم و پیر
هست بر موجب قباله‌ی من دو سه درویش درحباله‌ی من
آن تعلق چو پای بندم کرد حلق در حلقه‌ی کمندم کرد
من از آن توام چو هستی اهل غم ایشان بخور، غم من سهل
از کرمشان چو خادمان بنواز یا مرا نیز خادم خودساز
لطف کن، در کشاکشم مگذار که چو خادم همی کشندم زار
خاک آن خادمان بی‌خایه به ازین خادمان بی‌مایه
فکرت من نهاد دیوانی که نخوردم ز حاصلش نانی
یا رها کن چنین غریوانم یا به بیع اندر آر دیوانم
تا تو باشی مصاحب دیوان که نشاید دو صاحب دیوان
تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد هیچم آن دست بوس دست نداد
به خیالی ز دور ساخته‌ام هوسی غایبانه باخته‌ام
از دعایت نبوده‌ام خالی بگذرانم گواه آن حالی
پای رفتن نبود در دستم ورنه من بر گزاف ننشستم