سر آغاز

اوحدی، این سخن نه بر سازست او پدیدار و دیده‌ها بازست
سخن عشق کم خریدارست ورنه معشوق بس پدیدارست
نیست، گر نیک بنگری حالی در جهان ذره‌ای ازو خالی
در تو و دیدن تو خیری نیست ورنه در کاینات غیری نیست
بشناسش که او چه باشد و چیست؟ تا بدانی که رویت اندر کیست؟
دوست نادیده دست بر چه نهی؟ رقم بود و هست بر چه نهی؟
اندرین ره تو پرده‌ی کاری هم تو باشی، که پرده برداری
گر چه هست این حکایت اندر پوست ما نخواهیم جز حکایت دوست