رباعیات

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم یک قطره‌ی آب بر لبم کس نکند

بفنود تنم بر درم و آب و زمین دل بر خرد و علم به دانش بفنود

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان خاطر به زار غم پراگنده شود

آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر

هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر بیدستانیست این ریاض بدو در
بیهوده همان، که باغبانت به قفاست چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر

چون کشته ببینی‌ام، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشین و می‌گوی بناز: کای من تو بکشته و پشیمان شده باز

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل

واجب نبود به کس بر، افضال و کرم واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم؟

یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم امروز نشانه‌ی غمان کرد دلم

چون جشه فشانی، ای پسر، در کویم خاک قدمت چو مشک در دیده زنم