این گردباد نیست که بالا گرفته است | از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است |
□
غم پوشش برونم را گرفته است | خیال نان درونم را گرفته است | |
ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟ | که بیرون و درونم را گرفته است |
□
از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟ | ما را میان بادیه باران گرفته است |
□
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است | در هالهی آغوش، چو ماهت نگرفته است | |
برگرد به میخانه ازین توبهی ناقص | تا پیر خرابات به راهت نگرفته است |
□
خمیازهی نشاط است، روی گشادهی گل | ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟ |
□
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند | که آبروی سفال شکسته از باده است |
□
داند که روح در تن خاکی چه میکشد | هر ناز پروری که به غربت فتاده است |
□
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است | توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است | |
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را | وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است |
□
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است | گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است | |
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی | میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است | |
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت | این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟ |
□
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است | همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است | |
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام | از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است |
□
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است | خواب ایام بهارم به خزان افتاده است |
□
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است | همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است |
□
میتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا | بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است ! |
□
چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای | تا میکشی نفس، همه را باد برده است |