ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند | بیم رسوایی نباشد نامهی ننوشته را |
□
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند | برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را | |
زود گردد چهرهی بیشرم، پامال نگاه | میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را |
□
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد | کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟ |
□
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را | دفتر مساز این ورق باد برده را | |
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج | در دست خویش نیست عنان، آب برده را |
□
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد | کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را |
□
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را | خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را | |
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم | خس و خاشاک به دریای وجود آمده را |
□
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را | پروای باد نیست چراغ نشانده را |
□
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟ | در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟ |
□
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال | معشوق در کنار بود پاک دیده را |
□
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما | گریهی طفلان نمیسوزد دل گهواره را |
□
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت | چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را | |
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب | بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را | |
شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه | برد با خود میهمان من چراغ خانه را |
□
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست | کج بنا کردند از اول، قبلهی این خانه را | |
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند | چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را |
□
عقل میزان تفاوت در میان میآورد | عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را |
□
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ | سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را |