سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟

« نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟ سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند داستانی است که بر هر سر بازاری هست »