یکی زیبا خروسی بود جنگی

که : « ای گردن‌فراز آهنین‌پی! که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر! نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت : «باشد صعب حالی که ترسد شرزه شیری از شغالی»
خروس پهلوان باماکیان گفت : « کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجه‌ای خرد کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من که آکنده است در آب و گل من»