قسمت دوم

در عشق تو بی‌تو چون توان زیست؟ بگو و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو

دارم دلکی به تیغ هجران خسته از یار جدا و با غمش پیوسته
آیا بود آنکه بار دیگر بینم با یار نشسته و ز غم وارسته؟

چندن که خم باده‌پرست است بده چندان که در توبه نبسته است بده
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر در هم نشکسته است و نجسته است بده

دل در طلب دنیی دون هیچ منه بر دل غم او کم و فزون هیچ منه
خواهی که به بارگاه شاهی برسی از کوی طلب پای برون هیچ منه

آنم که توام ز خاک برداشته‌ای نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای
کارم به مراد خود چو نگذاشته‌ای می‌رویم از آن‌سان که توام کاشته‌ای

ای لطف تو دستگیر هر بی‌سر و پای احسان تو پایمرد هر شاه و گدای
من لولیکم، گدای بی‌برگ و نوای لولی گدای را عطایی فرمای

پیری بدر آمد ز خرابات فنای در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای
گر می‌طلبی بقای جاوید مباش بی‌باده‌ی روشن اندرین تیره‌سرای

عشقی نبود چو عشق لولی و گدای افگنده کلاه از سر و نعلین از پای
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای

عیشی نبود چو عیش لولی و گدای او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای
اندر ره عشق می‌دود بی‌سر و پای مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای

نی بر سر کوی تو دلم یافته جای نی در حرم وصل نهاده جان پای
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ ای راه‌نما، مرا به خود راه‌نمای