قسمت دوم

هان! راز دل خسته‌ی ما فاش مکن با یار عزیز خویش پرخاش مکن
آن دل که به هر دو کون سر در ناورد اکنون که اسیر توست رسواش مکن

خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن این وصل مرا به هجر تبدیل مکن
خواهی که جدا شوی ز من بی‌سببی؟ خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن

ای نفس خسیس، رو تباهی می‌کن تا جان خسته است روسیاهی می‌کن
اکنون چو امید من فگندی بر خاک خاکت به سر است، هر چه خواهی می‌کن

آخر بدمد صبح امید از شب من آخر نه به جایی برسد یارب من؟
یا در پایت فگند بینم سر خویش یا بر لب تو نهاده بینم لب من

ای یاد تو آفت سکون دل من هجر و غم تو ریخته خون دل من
من دانم و دل که در فراقت چونم کس را چه خبر ز اندرون دل من؟

ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین در دامن درد خویش مردانه نشین
ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوق چو خانگی است در خانه نشین

گر زانکه بود دل مجاهد با تو همرنگ شود فاسق و زاهد با تو
تو از سر شهوتی که داری، برخیز تا بنشیند هزار شاهد با تو

ای مایه‌ی اصل شادمانی غم تو خوشتر ز حیات جاودانی غم تو
از حسن تو رازها به گوش دل من گوید به زبان بی‌زبانی غم تو

ای زندگی تو و توانم همه تو جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی، از آنم همه من من نیست شدم در تو، از آنم همه تو

آن کیست که بی‌جرم و گنه زیست؟ بگو بی‌جرم و گناه در جهان کیست؟ بگو
من بد کنم و تو بد مکافات کنی پس فرق میان من تو چیست؟ بگو