طاب روح‌النسیم بالاسحار

سریان حیات در عالم چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتی‌نمای را به کف آر تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین

آفتاب رخ تو پیدا شد عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتی‌نمای او ماییم که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین

ما چنین تشنه و زلال وصال همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب می‌جوییم در وصالیم و بی‌خبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما در بدر می‌رویم، ذره مثال
گنج در آستین و می‌گردیم گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟ چند باشیم اسیر ظن و خیال؟