در مدح بهاء الدین زکریای ملتانی

باز محنت‌زدگان از غم و اندوه و فراق دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند
گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند
ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند
قدسیان منزلت این چو همه در نگرند رتبت قطب زمان از همه بالا بینند
از مقامات جلالش همه را رشک آید که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند
همه گویند که آیا که تواند بودن که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟
ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند
خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند
زده یابند سراپرده‌ی او در ملکوت هم نشینش ملک‌العرش تعالی بینند
سبحه‌اش نور و مصلاش ردای رحمان لجه‌ی بحر ظهورش متوضا بینند
خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند تا مگر از مددش نور تجلا بینند
قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده بر درس زبده‌ی ابدال تولا بینند
خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند
شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد برباید ز قدر، همت او را بینند
آنکه در قبضه‌ی او هر دو جهان گم گردد گر بجویند جزو را نه همانا بینند
بی‌دلان از نظر او دل بینا یابند مردگان از نفس او دم احیا بینند
خادمان در او آخرت و دنیی را بر در خدمت او لل لالا بینند
خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند جایگاه نو او جنت‌ماوی بینند
در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد دیده‌ی بخت بدش اعمش و اعمی بینند
بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند دل محنت‌زده‌اش در کف سودا بینند