ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری

نیت طاعت او هست تو را معصیتی کمر خدمت او هست تو را زناری
هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران راست، چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنی‌دار زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری
اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود روبه حیله‌گری یا سگ مردم‌خواری
وگرت دست قریحت در انشا کوبد مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را بلبل روح حزین است چو بوتیماری
نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری
شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی اوست چون درنگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر صرف کن باقی ایام به استغفاری