ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجه‌ی غم خورد و کم نشد انس دلت ز خانه‌ی وحشت‌فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند کتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است آیینه‌ی مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله‌ی سبز فلک بپوش بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی‌عشق مرد را علم همت است پست بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینه‌ی عاشق هوای غیر خود چون رسد به دیده‌ی اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ کمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند در سایه‌ی عنایت تو ذره‌های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک