دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
|
|
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
|
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
|
|
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
|
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
|
|
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
|
جانت بسی شکنجهی غم خورد و کم نشد
|
|
انس دلت ز خانهی وحشتفزای خاک
|
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
|
|
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
|
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
|
|
کتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
|
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
|
|
در تخمپروری نکند اقتضای خاک
|
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
|
|
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
|
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
|
|
آیینهی مکدر عبرت نمای خاک
|
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
|
|
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
|
آتش مثال حلهی سبز فلک بپوش
|
|
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
|
بیعشق مرد را علم همت است پست
|
|
بیباد ارتفاع نیابد لوای خاک
|
ره کی برد به سینهی عاشق هوای غیر
|
|
خود چون رسد به دیدهی اختر فدای خاک
|
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
|
|
کمد حیوة آدمی آب بقای خاک
|
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
|
|
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
|
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
|
|
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
|
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
|
|
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
|
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
|
|
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
|
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
|
|
در سایهی عنایت تو ذرههای خاک
|
تو سیف را از آتش دوزخ نگاهدار
|
|
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
|