ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک! رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینه‌های مور چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد! گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کب و نان مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر زین چاه سر گرفته‌ی نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک