گل و خار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار
ما را غمی ز فتنه‌ی باد سموم نیست در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار
این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار
آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار
ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار
آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار
مشاطه‌ی سپهر نیاراست روی من با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار
خواری سزای خار و خوشی در خور گل است از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار
شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست بر عهد چرخ و وعده‌ی گیتی، چه اعتبار
آنان کازین کبود قدح، باده میدهند خودخواه را بسی نگذارند هوشیار
گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار
گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار
بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار
خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار
روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار
پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار