گل سرخ

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد فروزنده خورشید، رنگش ببرد
در آن دم که پژمرد و بیمار گشت یکی ابر خرد، از سرش میگذشت
چو گل دید آن ابر را رهسپار برآورد فریاد و شد بی‌قرار
که، ای روح بخشنده، لختی درنگ مرا برد بی آبی از چهر، رنگ
مرا بود دشمن، فروزنده مهر وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر
همه زیورم را بیکبار برد بجورم ز دامان گلزار برد
همان جامه‌ای را که دیروز دوخت در آتش درافکند امروز و سوخت
چرا رشته‌ی هستیم را گسست چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست
گسست و ندانست این رشته چیست بکشت و نپرسید این کشته کیست
جهان بود خوشبوی از بوی من گلستان، همه روشن از روی من
مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت فرشته، سحرگاه بوسید و رفت
صبا همچو طفلم در آغوش کرد ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
همان بلبل، آن دوستدار عزیز که بودش بدامان من، خفت و خیز
چو محبوب خود را سیه روز دید ز گلشن، بیکبارگی پا کشید
مرا بود دیهیم سرخی بسر ز پیرایه‌ی صبح، پاکیزه‌تر
بدینگونه چون تیره شد بخت من ربودند آرایش تخت من
نمیسوختم گر، ز گرما و رنج نمیدادم، ای دوست، از دست گنج
مرا روح بخش چمن بود نام ندیده خوشی، فرصتم شد تمام
گرم پرتو و رنگ، بر جای بود مرا چهره‌ای بس دلارای بود
چو تاجم عروسان بسر میزدند چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند