قسمت چهارم

دی طوف چمن کرده سه چاری خورده آهنگ حزین و پرده حزان کرده
او چون گل و سرو و گرد او عاشق‌وار گل جامه دریده سرو حال آورده

کسری که کمان عدل او کرد به زه حاتم که ز کان به جود بگشاد گره
رستم که به گرز خود کردی چو زره پیروز شه از هرسه درین هریک به

چون باز کنی ز زلف پرتاب گره احسنت کند چرخ و فلک گوید زه
بر چشم جهانیان نگارا که و مه هر روز نکوتری و هر ساعت به

آیا که مرا تو دست گیری یا نه فریادرسی در این اسیری یا نه
گفتی که ترا به بندگی بپذیرم خدمت کردم اگر پذیری یا نه

در راه فرید کاتب فرزانه بگشاد شبی در تناسل خانه
آورده به صحرای جهان مردانه خوارزمیکی باره و دندانه

ای فتنه‌ی روزگار شب‌پوش منه و ابدالان را غاشیه بر دوش منه
زلفی که هزار جان ازو در خطرست از چشم بدان بترس و برگوش منه

در مرتبه از سپهر پیش آمده‌ای وز آدم در وجود بیش آمده‌ای
نشکفت که سلطان لقبت داد ملک تو خود ملک از مادر خویش آمده‌ای

بر چرخ همیشه هم‌عنان رانده‌ای بر ماه غبار موکب افشانده‌ای
آدم پدر منست و زو فخرم نیست از تست که تو برادرم خوانده‌ای

پایی که مرا نزد تو بد راهنمای دستی که بدان خواستمت من ز خدای
آن پای مرا چنین بیفکند از دست وآن دست مرا چنین درآورد ز پای

زان شب که نشستیم به هم با طربی کردیم فراق را به وصلت ادبی
بس روز که برخاسته‌ام با تک و تاز در آرزوی چنان نشستی و شبی