قسمت چهارم

آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو جز درد و به درد می‌زنم بر سر ازو
بازآمد و محنتی درافکنده چو دود هرگز نبود حرام روزی تر ازو

آن بت که به دست غم گرفتارم ازو وز دست همی درگذرد کارم ازو
بیزار شدست از من و من زارم ازو دل نی و هزار درد دل دارم ازو

گفتی چه شود کار فراقت یک‌سو چون اشک چو شمع گرم باشم بی‌تو
آن روز ز روبهای اشکت به کجا وان گرم سریهای چو اشکت پس کو

ای نحس چو مریخ و زحل بی‌گه و گاه چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه
چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه غماز چو آفتاب و نمام چو ماه

با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه از روز و شب جهان نبودم آگاه
بنمود چو چشم بد فروبست این راه شبهای فراق تو مرا روز سیاه

از بهر هلال عید آن مه ناگاه بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه
هرکس که بدید گفت سبحان‌الله خورشید برآمدست و می‌جوید ماه

با من به سخن درآمد امروز پگاه آن لاغری که دارمش از پی راه
گفتا که طمع نیست مرا باری جو چندان که ببویم ای مسلمانان کاه

بر من در محنت و بلا باز مخواه درد من دل داده‌ی جان باز مخواه
جانی که به عاریت دو دم یافته‌ام چندانک دمی بینمت آن باز مخواه

ای امر تو ملک را عنان بگرفته فتراک تو دست آسمان بگرفته
روزی بینی سپاه تازنده‌ی تو پیروز شد و ملک جهان بگرفته

ای لشکر تو روی زمین بگرفته نام تو دیار کفر و دین بگرفته
روزی به بهانه‌ی شکاری بینی از روم کمین کرده و چین بگرفته