قسمت دوم

این عمر که سرمایه‌ی ملکیست نه خرد چون بی‌خبران همی به سر باید برد
وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ روزی به هزار مرگ می‌باید مرد

موری که به چاه شست بازی گذرد بی‌تو شب من بدان درازی گذرد
وان شب که مرا با تو به بازی گذرد گویی که همی بر اسب تازی گذرد

در عرصه‌ی ملکی که کمی نپذیرد با چند هنر کز چو منی نگزیرد
خورشید فراغتم فرو می‌میرد بوطالب نعمه کو که دستم گیرد

روی تو به دلبری جهان می‌گیرد زلف تو زره‌گری از آن می‌گیرد
جزعت به نظر زبان دل می‌بندد لعلت به شکر طوطی جان می‌گیرد

روی تو که شمع لاله زو درگیرد گل پرده ز روی با تو چون درگیرد
برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه تا چادر غنچه باز در سر گیرد

گر دست غم تو دامن من گیرد کمتر غم جان بود که در من گیرد
از دوستی تو برنگردانم روی گر روی زمین به جمله دشمن گیرد

خاک قدم تو تاج خورشید ارزد یک روزه غمت به عمر جاوید ارزد
شکر ایزد را که از تو نومید شدم وین نومیدی هزار امید ارزد

رای تو که صلح روز ملک انگیزد در حادثه‌ای چو رنگ قهر آمیزد
تعجیل حقیقی از فلک بگریزد آرام طبیعی از زمین برخیزد

جانا غم تو به هر عطایی ارزد وصلت به کشیدن بلایی ارزد
در تهمت تو اگر بریزندم خون این تهمت تو به خون بهایی ارزد

رایت که جهان به پشت پای اندازد از مسند و استناد او کی نازد
توپای به خاک برنه‌ای صدر جهان تا چرخ ازو مسند ملکی سازد