قسمت دوم

مریخ سلاح چاوشان تو برد گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد گر چاوش تو به پاسبان برگذرد

با آنکه غم عشق تو از من جان برد وان جان به هزار درد بی‌درمان برد
تا دسترسی بود مرا در غم تو انگشت به هیچ شادیی نتوان برد

خود عهد کسی کسی چنین بگذارد کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد
جانا ز وفا روی مگردان که هنوز خاک در تو نشان رویم دارد

چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد پیشش غم ناآمده نتوانم خورد
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن امروز چه دانم که چه می‌باید کرد

آن نور که ملک یافت از روی تو فرد از هیچ فلک به دست نتوان آورد
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید خورشید به نور پیسه نتواند کرد

عاقل چو به حاصل جهان درنگرد خشک و تر آسمان به یک جو نخرد
کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد

هر تیره شبی که ره به روزی نبرد گردن به حساب عمر من برشمرد
با این همه ماتم فراقش دارم گرچه به هزار گونه محنت گذرد

آن کو به من سوخته خرمن نگرد رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد
آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست تا رنجه شود نخست و در من نگرد

سی سال درخت بخت من بار آورد چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد
زان روی به رویم این قدر کار آورد تا دشمنم از دوست پدیدار آورد

بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد هرگز غم این جهان خونخواره نخورد
هر طالب نعمت که بدو روی آورد از نام پدر دامن حرصش پر کرد