امید و نومیدی

نه یکسانند نومیدی و امید جهان بگریست بر من، بر تو خندید
در آن مدت که من امید بودم بکردار تو خود را می‌ستودم
مرا هم بود شادیها، هوسها چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دلسردی ایام بگداخت همان ناسازگاری، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید هماره کی درخشید برق امید