تا زبون طمعی هیچ نمیارزی
|
|
تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی
|
خوشتر از دولت جم، دولت درویشی
|
|
بهتر از قصر شهی، کلبهی دهقانی
|
خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر
|
|
نتوان کرد از آن خانه نگهبانی
|
برو از ماه فراگیر دل افروزی
|
|
برو از مهره بیاموز درخشانی
|
پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه
|
|
پیش خربنده مبر لعل بدخشانی
|
گر که همصحبت تو دیو نبودستی
|
|
ز که آموختی این شیوهی شیطانی
|
صفتی جوی که گویند نکوکاری
|
|
سخنی گوی که گویند سخندانی
|
بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش
|
|
دهر دریا و تو چون موسی عمرانی
|
اژدهای طمع و گرگ طبیعت را
|
|
گر بترسی، نتوانی که بترسانی
|
بفکن این لاشهی خونین، تو نه ناهاری
|
|
برکن این جامهی چرکین، تو نه عریانی
|
گر توانی، به دلی توش و توانی ده
|
|
که مبادا رسد آنروز که نتوانی
|
خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل
|
|
مشتریهاست برای گهر کانی
|
گر چه یونان وطن بس حکما بودست
|
|
نیست آگاه ز حکمت همه یونانی
|
کلبهای را که نه فرشی و نه کالائیست
|
|
بر درش مینبود حاجت دربانی
|
زنده با گفتن پندم نتوانی کرد
|
|
که تو خود نیز چو من کشتهی عصیانی
|
کینه میورزی و در دائرهی صدقی
|
|
رهزنی میکنی و در ره ایمانی
|
تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی
|
|
چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی
|
مقصد عافیت از گمشدگان پرسی
|
|
رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی
|
گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند
|
|
که شبانگاه تو در مکمن گرگانی
|
گاه از رنگرزان خم تزویری
|
|
گاه بر پشت خر وسوسه پالانی
|