دایهی دهر نپرورد کسی را که نخورد
|
|
بینی ای دوست که این دایه چه بیمهر و وفاست
|
گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند
|
|
اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست
|
بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود
|
|
آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست
|
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد
|
|
گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست
|
کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان
|
|
شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست
|
تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی
|
|
داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست
|
وین عجبتر که کنون بیتو از آن تنگترست
|
|
زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست
|
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
|
|
که شبانروزی چون ذکر تو در نشو و نماست
|
ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت
|
|
وان تصور نه به اندازهی این سینهی ماست
|
کیست با این همه کز نالهی زارش همه شب
|
|
سقف گردون نه پر از ولولهی صوت و صداست
|
کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست
|
|
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست
|
تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم
|
|
که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست
|
تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر
|
|
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
|
ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست
|
|
وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست
|
ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو
|
|
نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست
|
ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد
|
|
چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست
|
یاربش در کنف لطف خدایی خوددار
|
|
کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست
|
چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن
|
|
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
|
ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن
|
|
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست
|