نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
|
|
شورهزاریست که نامند گلستانش
|
چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم
|
|
که بود راه سوی مسکن شیطانش
|
همه یغما گر و دزدند درین معبر
|
|
کیست آنکو نگرفتند گریبانش
|
راه دور است بسی ملک حقیقت را
|
|
کوش کاز پای نیفتی به بیابانش
|
آنکه اندر ظلمات فرو ماند
|
|
چه نصیبی بود از چشمهی حیوانش
|
دامن عمر تو ایام همی سوزد
|
|
مزن از آتش دل، دست بدامانش
|
ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن
|
|
ابر تیره است، بیندیش ز بارانش
|
شیر خواری که سپردند بدین دایه
|
|
شیر یک قطره نخوردست ز پستانش
|
شخصی از بحر سعادت گهری آورد
|
|
خفت از خستگی و داد بزاغانش
|
چه همی هیمه برافروزی و نان بندی
|
|
به تنوری که ندیدست کسی نانش
|
خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد
|
|
چه بری رنج پی وصلهی پالانش
|
گر که آبادی این دهکده میخواهی
|
|
باید آباد کنی خانهی دهقانش
|
پر این مرغ سعادت تو چنان بستی
|
|
که گرفتند و فکندند بزندانش
|
تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد
|
|
چه همی یاد دهی حکمت لقمانش
|
پست اندیشه بزرگی نکند هرگز
|
|
گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش
|
اگرت آرزوی کعبه بود در دل
|
|
چه شکایت کنی از خار مغیلانش
|
گر چه دشوار بود کار و برومندی
|
|
همت و کارشناسی کند آسانش
|
سزد ار پر کند از در و گهر دامن
|
|
آنکه اندیشه نبودست ز عمانش
|
گهری گر نرود خود بسوی دریا
|
|
ببرد روشنی لل رخشانش
|
آنکه عمری پی آسایش تن کوشید
|
|
کاش یک لحظه بدل بود غم جانش
|