آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
|
|
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
|
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
|
|
کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
|
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
|
|
خواجهی دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
|
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
|
|
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
|
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد
|
|
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
|
داده کلک بیقرارش کار عالم را قرار
|
|
داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
|
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
|
|
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
|
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
|
|
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
|
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
|
|
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
|
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
|
|
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
|
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
|
|
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
|
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
|
|
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
|
دست انصاف تو بر بدعتسرای روزگار
|
|
دست محمودست بر بتخانههای سومنات
|
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
|
|
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
|
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
|
|
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
|
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
|
|
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
|
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
|
|
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
|
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
|
|
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
|
صد عنایتنامهی گردون حنا بر کرده گیر
|
|
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
|
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
|
|
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
|