مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
|
|
که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
|
پنجهی باز قضا باز و تو در بازی
|
|
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
|
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
|
|
غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر
|
تو زیان کردهای و باز همیخواهی
|
|
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
|
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
|
|
سود باید که کند مردم سوداگر
|
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
|
|
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
|
سالکان پا ننهادند بهر برزن
|
|
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
|
چه بری نام ره خویش بر شیطان
|
|
چه نهی شمع شب خود بره صرصر
|
عقل را خوار کند دیدهی ظاهر بین
|
|
روح را زار کشد مردم تنپرور
|
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
|
|
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
|
دامها بنگری ای مرغک آسوده
|
|
اگر از روزنهی لانه بر آری سر
|
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
|
|
شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر
|
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
|
|
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
|
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
|
|
جلوهی فکر تو از خور شود افزونتر
|
دامنت را نتواند که بیالاید
|
|
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
|
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
|
|
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
|
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
|
|
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
|
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
|
|
وین چنین خشک شد این مزرعهی اخضر
|
به تن سوختگان چند شوی پیکان
|
|
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
|
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
|
|
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
|