شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش
|
|
البته کمان خم ندهد حکم قران را
|
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را
|
|
حکمش به عمل باز برد عامل جان را
|
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
|
|
جز خارج او نیز نزول حدثان را
|
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
|
|
جز داخل او نیز ردیف سرطان را
|
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بیچشم
|
|
در قبضهی شمشیر نشاندی دبران را
|
ای ملکستانی که بجز ملکسپاری
|
|
با تو ندهد فایده یک ملکستان را
|
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
|
|
نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
|
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام
|
|
خباز گه جلوهگری هیت نان را
|
جز عرصهی بزم گهرآگین تو گردون
|
|
هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
|
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
|
|
هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
|
آن را که تب لرزهی حرب تو بگیرد
|
|
عیسی نتند بر تن او تار توان را
|
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
|
|
آبستنی نار دهد مادر کان را
|
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ
|
|
قهر تو گرهوار ببندد خفقان را
|
از ناصیهی کاهربا گرچه طبیعیست
|
|
سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
|
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
|
|
هم سال نخست از نقط بیهدهران را
|
در گاز به امید قبول تو کند خوش
|
|
آهن الم پتک و خراشیدن سان را
|
انصاف تو مصریست که در رستهی او دیو
|
|
نظم از جهت محتسبی داد دکان را
|
عدل تو چنان کرد که از گرگ امینتر
|
|
در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
|
جاه تو جهانیست که سکان سوادش
|
|
در اصل لغت نام ندانند کران را
|
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند
|
|
چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را
|