چشم را به ز حقیقت نبود پرتو
|
|
روح را به ز فضیلت نبود زیور
|
سخن از علم سماوات چه میرانی
|
|
ایکه نشناختهای باختر از خاور
|
هر که آزار روا داشت، شد آزرده
|
|
هر که چه کند در افتاد بچاه اندر
|
گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری
|
|
بر دل خلق مزن بی سببی نشتر
|
مطلب روزی ننهاده که با کوشش
|
|
نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر
|
بهر گلزار در آتش مفکن خود را
|
|
که گلستان نشود بر همه کس آذر
|
از نکو خصلتی و بد گهری زینسان
|
|
نخل پر میوه وناچیز بود عرعر
|
تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد
|
|
ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور
|
چه شدی بستهی این محبس بی روزن
|
|
چه شدی ساکن این کنگرهی بی در
|
سر خود گیر و از این دام گریزان شو
|
|
دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر
|
نسزد تشنه همی عمر بسر بردن
|
|
بامیدی که نمک زار شود کوثر
|
طلب ملک سلیمان مکن از دیوان
|
|
که چو طفلت بفریبند به انگشتر
|
زنگ خودبینی از آئینهی دل بزدا
|
|
گر آلودگی از چهرهی جان بستر
|
ایکه پوئی ره امید شب تیره
|
|
باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر
|
چو رود غیبت و هنگام حضور آید
|
|
تو چه داری که توان برد بدان محضر
|
سود و سرمایه بیک بار تبه کردی
|
|
نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر
|
چو تو خود صاعقهی خرمن خود گشتی
|
|
چه همی نالی ازین تودهی خاکستر
|
نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود
|
|
هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر
|
بید خرما و تبر خون ندهد میوه
|
|
دیو طه و تبارک نکند از بر
|
خواجه آنست که آزاده بود، پروین
|
|
بانو آنست که باشد هنرش زیور
|