فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد
تشنه‌ی سوخته در خواب ببیند که همی به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند چو گه داوری و نوبت کیفر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد
توشه‌ی بخل میندوز که دو دست و غبار سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن که چو پرگار بیک خط مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد
گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن تا که کار دل تو نیز میسر گردد
رهنوردی که بامید رهی میپوید تیره رائی است گر از نیمه‌ی ره برگردد
هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی دلق را آستر از دیبه‌ی ششتر گردد
چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار بیم آنست که این وعده مکرر گردد
پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی که سراپای وجود تو مطهر گردد
هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لل و مرجان، پروین که بی اندیشه درین بحر شناور گردد