دل اگر توشه و توانی داشت

رو به روزگار خواب نکرد تا که این قلعه ماکیانی داشت
گم شد و کس نیافتش دیگر گهر عمر، کاش کانی داشت
صید و صیاد هر دو صید شدند تا قضا تیری و کمانی داشت
دل بحق سجده کرد و نفس بزر هر کسی سر بر آستانی داشت
ما پراکندگان پنداریم ورنه هر گله‌ای شبانی داشت
موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است زندگی بحر بی کرانی داشت
خامه‌ی دهر بر شکوفه نوشت: هر بهاری ز پی خزانی داشت
تیره و کند گشت تیغ وجود کاشکی صیقل و فسانی داشت