ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت

چون زنگ بست آینه‌ی دل، تباه شد چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت
آذوقه‌ی تو از چه در انبار آز ماند گنجینه‌ی تو از چه سبب پاسبان نداشت
دیوارهای قلعه‌ی جان گر بلند بود روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت
گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت
دل را بدست نفس نمیبود گر زمام راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت
خوش بود نزهت چمن و دولت بهار گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت
از دام تن بنام و نشانی توان گریخت دام زمانه بود که نام و نشان نداشت
هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار نامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشت
گر بد بعدل سیر فلک، پشه‌ی ضعیف قدرت بگوشمالی پیل دمان نداشت
از دل سفینه باید و از دیده ناخدای در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت
آسوده خاطر این ره بی اعتبار را پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت